بازدید 62603

یادی از حکمت سهروردی

غلامحسین ابراهیمی دینانی
کد خبر: ۱۱۳۲۳۹۸
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۴ 30 July 2022

عمر سهروردی را ۳۶ یا ۳۸ ساله گفته‌اند که حدود ۱۰ سالش را در سفر بود؛ بنابراین فرصت بسیار کمی برای کتابت داشت. بعد از شهادت شیخ نیز کتاب حکمت اشراق آن‌چنان‌ که شایسته است، مورد توجه قرار نگرفت. البته ملاصدرا خیلی آن را خوانده و به آن استناد می‌کند، میرداماد نیز به آن استناد می‌کند ولی آن‌چنان‌که باید مورد توجه نبوده و بدین جهت هیچ وقت هم کتاب درسی نبوده است.

«حکمت سهروردی، حکمت اشراقی است، چنان‌که نام کتابش را «حکمه‌الاشراق» گذاشته است؛ یعنی حکمتی که جنبۀ اشراقی دارد و با صراحت ادعا کرده این حکمت، خسروانی است. کلمه «حکمت» در اصطلاح سهروردی همان فلسفه است؛ منتهی فلسفه یک واژه یونانی است که در ابتدا «فیلوسوفیا» بوده است. فیلو یعنی محب، سوفیا یعنی حکمت؛ «فیلوسوفیا» یعنی کسی که محب دانش و حکمت است و حکمت را دوست دارد. این چیزی است که سقراط باور داشت و ادعا می‌کرد حکیم نیست، بلکه دوستدار حکمت است. هیچ‌کس حکیم نیست. حکیم مطلق خداوند است ولی کسی می‌تواند در راه حکمت قرار بگیرد که محب حکمت باشد و اگر کسی محب حکمت نباشد، هیچ‌گاه حکیم نخواهد شد، حتی اگر تمام اصطلاحات را یاد بگیرد.

ایران مهد فلسفه

مورخان غربی فلسفه می‌گویند: «فلسفه از یونان آمده» و بیشتر کتب تاریخ فلسفه هم در غرب نوشته می‌شود و متأسفانه ما و عرب‌ها هم از آنها پیروی می‌کنیم. زادگاه فلسفه را آتن و حتی تمدن امروز را بعد از ۲۵۰۰ سال، ادامۀ فلسفه یونانیان می‌دانند. همۀ اندیشمندان غربی این‌ طور فکر می‌کنند و مقیدند که این‌طور فکر کنند و می‌خواهند بگویند که آدم حسابی فقط در یونان بوده است، مردم دیگر دنیا خیلی حسابی نبوده‌اند. کتاب «یونانی‌ها و بربرها» که امیرمهدی بدیع نوشته، همین معنا را نشان داده است.

یونانیان می‌گفتند حکمت مال یونان است و بقیه مردم بربرند. «بربر» یعنی کسی که زبان ندارد، به معنای خنگ بودن و نفهمیدن. بربر در مقابل «لوگوس» می‌آید که همان عقل یونانی است. لوگوس یعنی عقل و زبان، مثل کلمه «ناطق» که فارسی‌زبانان می‌گویند. با این معنا، یونانیان می‌گفتند که لوگوس یونان است و بقیه مردم لوگوس نیستند. تمام متفکران مغرب امروز معتقدند که فلسفه یونانی است و ما نیز ساده‌لوحانه می‌پذیریم و خیلی از اندیشمندان ما نیز همین حرف را می‌زنند. سهروردی و قبل از او، ابن‌ سینا و قبل از او، ابوالحسن عامری و حتی از زمان فارابی، به گونه دیگری فکر می‌کردند اما اوجش در سهروردی است.

سهروردی می‌گوید: حکمت من خسروانی است؛ «خسروانی» یعنی ما حکمت دیگری در عالم داریم که یونانی نیست بلکه خسروانی است. خسروانی یعنی ایران باستان، یعنی کیخسرو. سهروردی خیلی برای کیخسرو احترام قائل است؛ تا جایی که در حکمه‌الاشراق از او به عنوان «کیخسرو المبارک» یاد می‌کند.

سهروردی ادامه راه ابن‌ سینا

سهروردی می‌گوید محیی و زنده‌کنندۀ این حکمت است که سالهاست زیر گرد و غبار فراموشی پنهان شده بود. او در قرن ششم خود را «محیی حکمت خسروانی» می‌داند و در کتابش می‌گوید: «من این کار را از جایی شروع کردم که ابن‌ سینا در آنجا به پایان برده است.»

او ابن‌ سینا را پیشکسوت خود می‌داند. ابن‌ سینا نیز همین حرف را زده اما نه در کتاب شفا و اشارات و ... در مقدمه «منطق المشرقیین» که اصل این کتاب، منطق است و حکمتش در دست نیست اما مقدمه‌اش هست و همین مقدمه از نظر تاریخی به ما یاری می‌کند. در اینجا ابن‌ سینا به‌صراحت می‌گوید: «حکمتی که در شفا و اشارات نوشتم، برای عامه مردم است و نخواستم شق عصا کنم (اختلال ایجاد کنم) ولی ما به حکمت دیگری دست یافته‌ایم که از آنِ خواص است.»

ابن‌ سینا آن حکمت دیگر را نوشت که در حمله غزنویان به خانه‌اش، سوخت و از بین رفت. سهروردی این را می‌دانست، لذا می‌گوید این کار را از جایی شروع کرده است که ابن‌ سینا به پایان رسانده بود. پس این کار دیگری بود که شروع شد ولی تعقیب نشد و با اینکه ادامه پیدا نکرد، سهروردی همان اندیشه‌های ابن‌ سینا را نوشت. بخشی از آثاری که خوشبختانه از سهروردی در دست است، در مورد حکمت مشّاء است که سهروردی تسلط خودش را در آن نشان داده، همچنان‌ که برای ارسطو و همۀ حکمای یونان احترام قائل است، چنان‌ که ابن‌ سینا قائل بود. اما حکمه‌الاشراق سبک و اسلوب دیگری است. کتاب کوچکی است که تمام اصول و اندیشه‌های اشراقی در آن مطرح شده است.

سهروردی حکمت خسروانی را زنده کرد ولی همانانی که دشمن حکمت اشراقی بودند و حتی قبل از سهروردی وجود داشتند، وی را کشتند که هنوز هم هستند و می‌گویند «شیخ مقتول»، نمی‌گویند «شیخ شهید»! حتی خود حاجی سبزواری که گویا زیاد تاریخ نخوانده بود، به‌سادگی سهروردی را شیخ مقتول می‌گوید. مقتول به کسی می‌گویند که گناهی کرده و کشته شده! از نظر من یقیناً سهروردی شیخ شهید است؛ هیچ تردیدی ندارم که او شهید راه حقیقت است.

حکمت خسروانی، حکمتی اشراقی و معنوی است که شیخ معتقد است زادگاهش در ایران باستان بوده، حتی قبل از زرتشت؛ چنانچه زادگاه و جایگاه فلسفه ارسطو، افلاطون و هراکلیتوس در یونان و به‌خصوص شهر آتن بوده است و هنوز هم آثارش هست، مثل معبد دلفی. سهروردی جانش را در راه احیای این حکمت گذاشت و شهید شد و شاید اگر شهید نشده بود، کتاب‌های بیشتری می‌نوشت.

عمر سهروردی را ۳۶ یا ۳۸ ساله گفته‌اند که حدود ۱۰ سالش را در سفر بود؛ بنابراین فرصت بسیار کمی برای کتابت داشت. بعد از شهادت شیخ نیز کتاب حکمت اشراق آن‌چنان‌ که شایسته است، مورد توجه قرار نگرفت. البته ملاصدرا خیلی آن را خوانده و به آن استناد می‌کند، میرداماد نیز به آن استناد می‌کند ولی آن‌چنان‌که باید مورد توجه نبوده و بدین جهت هیچ وقت هم کتاب درسی نبوده است.

فلسفه هیچ‌گاه در حوزه‌های درسی ما رایج نبود، اما آنجاهایی هم که فلسفه می‌خواندند، تا جایی که من می‌دانم و تاریخ نشان می‌دهد، بیشتر آثار ابن‌ سینا و پس از او، آثار ملاصدرا خوانده می‌شود. جایی ندیدم که حکمه‌الاشراق به عنوان کتاب درسی باشد.

حکمت اشراق

کلمه «اشراق» از «شرق» و از تابش نور می‌آید. اشراق درخشش نور است؛ درخشش نوری که بر اثرش، چیزها روشن می‌شود، منتهی این نور در باطن آدمی تجلی می‌کند، می‌درخشد و حقایق در باطن آدمی دیده می‌شود؛ چنانچه در ظاهر نیز چنین می‌شود. ظاهر و باطن دو مرتبه از هستی و بسیار شبیه هم هستند. در عالم ظاهر، چراغی روشن است و خورشید طالع است؛ نور چراغ و خورشید باعث می‌شود که ما اطراف و اشیا را ببینیم. اگر هیچ نوری نبود، چیزی دیده نمی‌شد و اگر نمی‌دیدیم، چه می‌فهمیدیم؟ اگر نوری نبود، از چشممان چه استفاده‌ای می‌کردیم؟ پاسخ «هیچ» است. از برکت نور، چیزها را می‌بینیم و می‌فهمیم. اما آیا خود نور را می‌بینیم یا اشیا را به واسطه نور می‌بینیم؟ آنچه ما می‌بینیم، مستنیر است؛ یعنی چیزی که با نور روشن می‌شود، اما خود نور ـ بما هو نور ـ دیده نمی‌شود.

جهان باطن انسان نیز چنین است. قلب چشم دارد و چشم برای دیدن است؛ دیدن به چیست؟ به نور است. چشم یعنی چیزی که همه چیز را اعم از رنگها، اشیا و… را می‌بیند. حال می‌پرسم: «فهم یعنی چه؟ فهم مطلق یعنی چه؟» لابد می‌گویید درک کردن، دریافت کردن. اینها همه واژه‌های نزدیک به هم است؛ اما چه اتفاقی می‌افتد که چیزی فهمیده می‌شود؟ شما جسم هستید. سلسله اعصاب شما نیز جسم است. دستگاه مغز و سلول‌های دریافت‌کننده نیز جسم هستند، ماده و فیزیولوژیکی است؛ اما آیا خود فهم هم فیزیکی است؟

۲ + ۲ می‌شود ۴٫ آیا این فیزیک است؟ اگر فیزیک بود، آثار فیزیکی بر او عارض می‌شد؛ یعنی کهنه می‌شد، بر اثر زمان فرسوده می‌شد و گرما و سرما و جغرافیا بر آن تأثیر می‌گذاشت؛ اما آیا کره ماه، زمین و… در گرما و سرما و با گذشت میلیاردها سال، فرقی می‌کند؟ پس فهم، خصلت فیزیکی ندارد. اما از کجا در مجموعه سلول‌های شما می‌آید؟ بحث شیخ اشراق همین است. فهم یک درخشش است، اما این درخشش از کجاست؟ سلول‌های شما سلول‌اند، نورانی نیستند، اما روشن می‌شوند و این فهم اتفاق می‌افتد که مثلا هر معلولی علت می‌خواهد؛ احکام مثلث قائم‌الزاویه چیست و بالقوه حکم‌های لایتناهی را می‌فهمد و صادر می‌کند.

سؤال دیگری مطرح می‌کنم تا مفهوم حکمت اشراق روشن شود. فرض کنید بچه‌ای متولد می‌شود و ۸۰ سال عمر می‌کند. خیلی چیزها یاد می‌گیرد، در حالی که روزی که متولد شد، چیزی نمی‌دانست. قرآن می‌فرماید: «والله اخرجکم من بطون امّهاتکم لا تعلمون شیئا»؛ پس آنچه در طی این سالها دانسته، از کجا یاد گرفته است؟ در پاسخ باید گفت: ذهن هر فرد یک ظرف و فضای خالی بوده که فرمول و علوم و فلسفه و ریاضیات و سیاست و تجربه در آن ریختند و پر شده است. انسان یک ظرف تهی بوده و حالا پر شده، حتی از سقراط می‌پرسم: «آیا در بدو تولد یک ظرف خالی بودی که اکنون از فلسفه پری و از خلأ به ملأ رسیده‌ای؟» یک پاسخ این است که: آری، خالی بودم و اکنون پر شدم؛ اما پاسخ دیگر می‌گوید: نه، خالی نبودم، بلکه فانوس بودم و کار فانوس روشن‌شدن است. کبریت می‌زنی و روشن می‌شود. حال این روشنی از کبریت است یا او خودش روشن می‌شود؟ پاسخ تعیین‌کننده است.

غیر اشراقی می‌گوید: خلأ بودیم و ملأ می‌شویم و هر چه بیشتر پر شویم، عالم‌تر می‌شویم؛ اما اشراقی می‌گوید: اصلا خلأ وجود ندارد، نه در عالم معنی نه در عالم ظاهر. حتی اگر این اجسام کثیف در جایی نباشد، یک موجودیت لطیف‌تر هست. برای ما که معتقد به وجود خداییم، این سؤال مهم است که: اصلا جایی خالی از خدا هست؟ نیست. پس خالی نبودیم، فانوس بودیم. به مدرسه می‌رویم، اما یک فانوسیم که به مدرسه می‌رویم. وقتی معلم پای تخته می‌نویسد: ۴ =۲+۲، کودک نگاه می‌کند. یک تخته سیاه و قلم آنجاست که هیچ یک علم نیستند، امواج هم علم نیست، جای علم هم مشخص نیست. وقتی معلم درس می‌دهد: ۴=۲+۲، در ذهن بچه نمی‌رود، بلکه این فرمول در خود آن بچه مستتر و بالقوه است و وقتی تخته را می‌بیند، روشن می‌شود و «اشراق» یعنی همین. هر آدمی، اصل اشراق است و خودش نمی‌داند. هر آدمی فانوسی است و با هر پدیده‌ای که مواجه می‌شود، روشن می‌شود. هر چه بیشتر به تجربه برسد، تلاش کند و با حوادث برخورد داشته باشد، روشن‌تر می‌شود.

اما این تجربه از بیرون به درون آدمی نمی‌آید؛ زیرا قلب ظاهری، مرکز خون است و قلب باطنی نیز جای مشخصی ندارد. همه چیز در درون است. از سوی دیگر علم تصاعد است، زیرا بسیط است و وسیع می‌شود. تصاعد اشراقی است. اساساً فهم اشراقی است. این یک تفکر است. افلاطون نیز همین‌طور فکر می‌کرد و بر اساس شواهد و نوشته‌های خود فرنگی‌ها، تحت تأثیر حکمت خسروانی بود. این نوع تفکر در حکمای ایران باستان بود که زرتشت یکی از آنهاست. زرتشت در مرحله اول حکیم است. از نظر سهروردی، حکیم و پیغمبر به یک معناست. جاماسب و بزرگمهر نیز حکیم‌اند. زرتشت اشراقی بود. منشأ این اشراق چیست؟ نور است. چشم من با نور خورشید و چراغ و نور ظاهری و انوار محسوس می‌بیند؛ اما فهم با چه می‌بیند؟ آن هم با نوری می‌بیند، حتی می‌توان گفت خودش نور است. و اگر نور باشد، از یک نور بالاتر مستنیر می‌شود. «تشکیک» که به معنای «سلسله‌مراتب» است و ملاصدرا در باره وجود آن را به کار برده، متعلق به نور از گفته‌های سهروردی است. نور در سلسله‌مراتب، به نور مطلق می‌رسد که دیده نمی‌شود. نور مطلق آن‌چنان قوی است که هیچ چشمی نمی‌تواند ببیندش.

پس باطن و فهم، ظهور نوری است که از نظر سهروردی اصالت دارد. فلسفه سهروردی فلسفه نوری است نه وجودی، و این اختلاف عظیمی بین سهروردی با ملاصدرا و دیگر کسانی که یونانی‌زده‌اند، به وجود آورده، زیرا به هر حال فیلسوفان ما کمی یونانی‌اند. سهروردی تنها کسی است که یونانی نیست و نمی‌خواهد باشد، اما حکمت یونان را بلد است و در مکاشفه‌ای، شبَح ارسطو را می‌بیند که حرفهای افلاطون را می‌زند. سهروردی یونان و فلسفه یونان را خوب می‌شناخت، ولی می‌خواست ایرانی باشد. ایرانی بودن این نیست که به استخوان‌های پوسیده مباهات کنیم، فلسفه و حکمت داریم و تمدن داشتیم، منتهی غرب خواسته اینها را پنهان کند. مظهر کامل شرق، ایران بوده و البته هند هم تا حدی بوده است. سهروردی می‌گوید می‌خواهم این تفکر را احیا کنم که فهم اشراق است و آدمی ظرفی خالی نیست که پر شود، بلکه فانوسم که روشن می‌شوم.

سهروردی و نور محمدی(ص)

مادامی که انسان دارای عقل ابزاری است و عقل را به عنوان ابزار به‌کار می‌گیرد، با سهروردی نمی‌تواند زندگی کند. بشری که با عقل ابزاری کار می‌کند، نمی‌تواند با عقل اشراقی رابطه داشته باشد. محدوده و مرز عقل کجاست؟ آیا لایتناهی است؟ نه، فقط خداوند لایتناهی است. مرز عقل، نیستی و عدم است. دار هستی جولانگاه عقل است؛ ولی چه کسی می‌داند ماهیت نیستی چیست؟ اولین فجر هستی کجاست؟ سهروردی می‌گوید این موضوع زمان ندارد. اولین سپیده‌دم هستی از یک بی‌نشان محض است که هیچ‌ چیز نمی‌توان درباره‌اش گفت. سهروردی می‌گوید آن نور عقل بود. وقتی دست به آفرینش زد، اولین چیز عقل بود. این موضوع نقطۀ اختلاف سهروردی و ارسطوست. یونان از «وجود» (هستی) صحبت می‌کند و ایران باستان از «نور»؛ یعنی دو تمدن بزرگ دنیا از هستی و نور سخن می‌گویند. ذات اشراق، عقل است، اما نه عقل ابزاری. در احادیث آمده که همه ‌چیز مادون «عقل» است. بعد از عقل، «نفس کل» قرار می‌گیرد و این همان تصویری است که سهروردی ارائه می‌دهد.

افلاطون از «حاکم حکیم» سخن می‌گوید و این همان نظریۀ ایرانی بوده که «سوشیانت»ها و بخت‌آوران از آن سخن گفتند. افلاطون از تنازع خیر و شر می‌گوید و این همان چیزی است که ایران باستان درباره‌ درگیری یزدان و اهرمن مطرح می‌کند. سهروردی از این فرهنگ سخن می‌گوید و عقل را «صادر اول» می‌داند و نور هستی را نیز عقل می‌داند. سهروردی انبیا(ع) را انسان‌هایی کامل می‌داند و می‌گوید کمال انسان در کمال عقل است. همۀ انبیا، به‌خصوص پیامبر اکرم(ص) عقل کل هستند و حضرت محمد(ص) «خاتم عقل کل» است. همۀ انبیا از نور شروع می‌کنند. اولین پیامبری که از نور صحبت کرده، زرتشت است. حضرت موسی(ع) نیز در کوه طور از نور سخن گفته و نور محمدی(ص) کامل‌ترین نور است.»

سلام پرواز
خیرات نان
بلیط اتوبوس
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# ماه رمضان # عید نوروز # جهش تولید با مشارکت مردم # دعای روز هجدهم رمضان # شب قدر